دنیای کوچک من و مارلی



راهنمایی که بودم، مدرسه مون یک خونه ی خیلی قدیمی بود که وسط سال، کف یکی از کلاس های طبقه ی دومش فرو کشید. اونقدر که ساختمونش کلنگی بود. کلا سه طبقه داشت، زیرزمین، که کلاس های طرح کاد و آزمایشگاه و بود، طبقه اول دفتر مدرسه بود و یه سری از کلاس ها و طبقه دوم هم باقی کلاس ها. کلا بافت اون منطقه از شیراز اون زمان که ما نوجوان بودیم خیلی قدیمی بود، الان رو دیگه واقعا نمی دونم، چون مُد شده این روزها همه آپارتمان سازی می کنند و جای هر خونه قدیمی حالا یه برج چندین طبقه سر به آسمون کشیده، هرچند اون مدرسه همون سال ها تخریب شد.

بگذریم.

اون سال ها توی مدرسه، آوردن نقاشی و کتاب و نوار کاست و. ممنوع بود. یه روز توی حیاط، بین شاخه های یکی از درخت ها کاغذی رو پیدا کردم که توی چند تا کاغذ دیگه قایمش کرده بودن، یه نقاشی خیلی قشنگ بود. من هم چون نقاشی می کردم مجذوبش شدم، از اون نقاشی هایی بود که بلد نبودم بکشم، برای اون زمان ِ من یه جور ایده آل بود. همینجور که نگاهش می کردم، یکی از بچه ها هراسان آمد و گفت چرا این رو برداشتی و برای من بوده و نقاشی را از دست من قاپید و رفت.

گمانم ترسیده بود که من برم ریپورتش را به دفتر و معلم پرورشی بدم، ولی من به تنها چیزی که فکر کرده بودم قشنگی اون نقاشی بود و بعدش هم به کلی از یاد بردمش، اما اون نه. انگار یکجور کینه به دل گرفته بود برای یک کنجکاوی ساده از طرف من، که پی یک نقطه ضعف می گشت و آخرش هم کار خودش را کرد.

یک ناظم داشتیم، مسن بود. از اون ناظم های تیپیکال زمان ما، که کارشون پیدا کردن عیب بود تو وجود ما دخترهای نوجوان اون دوره، ماهایی که آخر خلافمون نوار کاست بود یا عکس هندی. یه معلم پرورشی هم داشتیم از اون موجوداتی که هرگز درکش نکردم، از اونایی که یه آتو ازت می گیرن و به جای حق السکوت مجبورت می کنن به آدم فروشی، نمی دونم از اون دختره (همون صاحب نقاشی) چی دیده بود یا این به چه دلیلی رفته بود و گزارش من و دوست صمیمی م را به ناظم و پرورشی داده بود. دوستم، آبادانی بود و دختر قشنگی بود، خیلی هم به قول معروف قرتی. خونه شون وسط سینما سعدی بود، اون دوره که همه مون خونه ویلایی داشتیم اونا آپارتمان نشین بودن. ما همیشه با هم بودیم، خونه ی هم رفت و آمد داشتیم حتی، دختر خونگرمی بود و من خیلی دوستش می داشتم.

این دخترک رفته بود و گفته بود این دو تا (من و دوستم) هم.جنس.بازن. ناظم هم به من گفت پدرت رو بیار مدرسه. من نگفتم به بابا، بابای من خیلی مذهبی بود و اصلا این حرف ها توی کَتش نمی رفت. توی عالمِ بچگی نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ و فکر می کردم  زمان اگر بگذره موضوع فراموش می شه. این گذشت تا موقع ثبت نام سال بعد، روز ثبت نام خانم ناظم کذایی به بابا گفته بود دخترت فلانه! و بابای منو با اون همه غرور مجبور کردن تعهد بده که من دیگه با اون دوستم هیچ گونه رابطه ای نداشته باشم. زیر تعهد را من هم امضا کردم و آمدیم خونه

چه حالی بر من گذشت نمی تونم چیزی ازش بگم. سال ها از اون روز می گذره اما وقایعی که توی اون دفتر و اون روز اتفاق افتاد هنوز برای من تازه ست و هنوز هر بار چهره اون روز پدرم و توهینی که بهم شد را به یاد میارم انگار زمان برمی گرده به عقب و من همونقدر تحقیر و مچاله می شم.

دو سه سال پیش شنیدم که اون ناظم مرده، مُردن حقه و برای همه هست اما من از ته دلم خوشحال شدم که دیگه نیستش. شاید فکر می کردم دیگه نمی تونه کسی را مثل من آزار بده.

سال بعد از اون، مدیرمون عوض شد و یک زن جوان مدیریت مدرسه رو پذیرفت و دیگه خبری از اون آدم فروشی ها و آزارها نبود، توی دبیرستان هم چهار سال ِ بدون استرس را گذروندم اما هنوز که هنوزه وقتی می بینم دختر مدرسه ای ها دیگه مثل اون روزهای ما توسری خور و بدبخت نیستن توی دلم قند آب می کنن. دلم می خواد به همه شون بگم که چقدر از یاغی بودنشون لذت می برم. چند روز پیش که سر و صدای خوندن اون آهنگ کذایی ساسی مانکن توی مدرسه ها، پیچیده بود بین مردم، من ذوق می کردم، انگار خودم بودم که زده بودم زیر همه قید و بندها و دارم با فریاد از زیر بار اون تعهد زوری خلاص می شم.

گاهی از وقاحت نسل جدید متعجب می شم و حتی می ترسم، اما به نظر من این یاغیگری نتیجه همه ی اون آزارهایی هست که پدر و مادر همین بچه ها توی مدرسه دیدن و تجربه کردن، خود من اگر دختری داشتم مطمئنا اجازه نمی دادم یک آدم بی ارزش چنین انگی بهش بزنه، که تا ابد در ذهن و روحش مثل یک زخم باقی بمونه.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اس تی یو پی پی تی blognews7 روستاي نسن نور hafarichaexcavation آموزش آشپزی مشاهده قبض برق آب تلفن گاز پایگاه اطلاع رسانی رسمی مهندس بهمن شریفی moyaband2019 بهترین سایت اولین سایت رسمی همه چی